حق با من بود و چقدر میخواستم که حق با من نباشد، چقدر متأسف بودم که حق با من است. از دلداری و تسکین خالیام. از دست من برنمیآید. لبخند مغموم و پرحسرتی داشتم. دلم خواست دود شوم و به هوا بروم و غبارشوان آنقدر به عقب بروم که برسم به روز الست، قلم را از دست ملک مقرب کاتب تقدیر یا خود خدا بگیرم و سیر وقایع را جوری بچینم که امروز، اینجا، حق با من نباشد و من درست نگویم. وقتی آدم اسیر احساسهاست، واقعیت را باور نمیکند حتی اگر با تمام تلخی و زمختی و عریانیاش ببیند. بهانه میآورد، سعی میکند خوشبین باشد، طور دیگری فکر میکند، مدام میگوید نه، نه، محال است. متأسفم عزیزم که حق با من بود و است. متأسفم که این تأسف نمیتواند هیچ چیز را تغییر دهد یا التیامی باشد برایت. راه طولانی در مقابل خود داری. روزی به این اشکها خواهی خندید و دلتنگ این خود گریانت خواهی شد. این را به تو قول میدهم. سادگی این روزهایت را باور نخواهی کرد. از دلتنگی به دلسنگی خواهی رسید و ککت هم نخواهد گزید. به چنان شجاعتی خواهی رسید که بدترین وجه خود را بهترین وجه خود خواهی دانست و از این بابت شرمی حس نخواهی کرد. آزاد و رها، وحشی و زیبا. شرمت از بابت چیزهای دیگر خواهد بود. از چیزهایی که داشتی و دیگران نداشتند، از چیزهایی که نصیب تو بود و نصیب دیگران نه، از حقی که با تو بود و تویی که چقدر میخواستی حق با تو نباشد... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 22:55